ادامه ۱۵۷
جونگکوک نیمخیز شد، با وجود درد گفت:
– «پس یعنی هنوز تموم نشده.»
ات سرشو پایین انداخت و گفت:
– «هیچوقت تموم نمیشه.»
دکتر گفت میتونن برن، فقط باید مراقب زخم باشن. ات کمک کرد جونگکوک رو بلند کنه. وقتی از در بیمارستان بیرون اومدن، تهیونگ سریع جلو اومد، اما ات با یه حرکت دست مانع شد:
– «من میبرمش. تو دنبال بقیه برو.»
تهیونگ چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد و عقب رفت.
ماشین تو سکوت شب حرکت کرد. چراغهای خیابون از روی چهرهشون رد میشد. جونگکوک نیمهتکیه داده بود و با صدای خسته گفت:
– «میتونستم بمونم تا صبح. لازم نبود بیاریم خونه.»
ات بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
– «اونجا شلوغ بود. من آرامش میخوام، نه صدای دستگاه و پرستار.»
جونگکوک لبخند خفیفی زد:
– «آرامش؟ از زبون تو عجیبه.»
ات فقط گفت:
– «خفه شو. تمرکزم رو بههم نزن.»
چند دقیقه بعد رسیدن خونه. ات کمکش کرد تا بالا بره، و وقتی نشست روی مبل، خودش رفت سراغ کابینت داروها. وسایل پانسمان رو بیرون آورد، دوباره زخم رو چک کرد.
جونگکوک با لبخند گفت:
– «انگار نمیتونی بذاری یکی جز خودت مراقبم باشه.»
ات با خونسردی گفت:
– «چون هیچکس نمیتونه درست انجامش بده.»
وقتی کارش تموم شد، چراغ اتاق رو خاموش کرد، فقط نور کمرنگی از پنجره میتابید. چند لحظه کنار مبل ایستاد و به جونگکوک نگاه کرد که هنوز بیدار بود.
جونگکوک گفت:
– «نمیخوای بشینی؟»
ات جواب داد:
– «میخوام مطمئن شم خونریزی دوباره شروع نمیشه.»
جونگکوک با صدای آروم گفت:
– «میدونی ات... تازه دارم احساس میکنم برای یکی مهمم.»
ات لبخند محوی زد، بدون اینکه نگاهش کنه:
– «باید زخمی میشدی تا اینو بفهمی؟»
– «شاید. ولی ارزشش رو داشت.»
ات نفس عمیقی کشید، بعد آروم گفت:
– «بخواب. فردا درد بیشتر میشه.»
جونگکوک با همون لحن سرد اما نرم گفت:
– «تو بخواب. من قول میدم نمیرم.»
ات یه لحظه مکث کرد، نگاهش کرد... بعد فقط گفت:
– «بهتره که چرت و پرت گفتن رو بس کنی چون حال شنیدن ندارم.»صدای نفسهای آهستهشون با سکوت نیمهشب قاطی شد. بیرون بارون آرومی شروع به باریدن کرد. ات رفت سمت پنجره، پرده رو کنار زد، و نگاهی کوتاه به خیابون انداخت — به دنیایی که دوباره قرار بود باهاش روبهرو بشن.
و پشت سرش، جونگکوک هنوز بیدار بود… نگاهش دنبال ات میرفت، با همون حسِ بین درد و آرامش، بین خطر و اطمینان.
دوتا عقرب، دوباره زنده مانده بودند — برای جنگ فردا.
– «پس یعنی هنوز تموم نشده.»
ات سرشو پایین انداخت و گفت:
– «هیچوقت تموم نمیشه.»
دکتر گفت میتونن برن، فقط باید مراقب زخم باشن. ات کمک کرد جونگکوک رو بلند کنه. وقتی از در بیمارستان بیرون اومدن، تهیونگ سریع جلو اومد، اما ات با یه حرکت دست مانع شد:
– «من میبرمش. تو دنبال بقیه برو.»
تهیونگ چیزی نگفت، فقط نگاهش کرد و عقب رفت.
ماشین تو سکوت شب حرکت کرد. چراغهای خیابون از روی چهرهشون رد میشد. جونگکوک نیمهتکیه داده بود و با صدای خسته گفت:
– «میتونستم بمونم تا صبح. لازم نبود بیاریم خونه.»
ات بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
– «اونجا شلوغ بود. من آرامش میخوام، نه صدای دستگاه و پرستار.»
جونگکوک لبخند خفیفی زد:
– «آرامش؟ از زبون تو عجیبه.»
ات فقط گفت:
– «خفه شو. تمرکزم رو بههم نزن.»
چند دقیقه بعد رسیدن خونه. ات کمکش کرد تا بالا بره، و وقتی نشست روی مبل، خودش رفت سراغ کابینت داروها. وسایل پانسمان رو بیرون آورد، دوباره زخم رو چک کرد.
جونگکوک با لبخند گفت:
– «انگار نمیتونی بذاری یکی جز خودت مراقبم باشه.»
ات با خونسردی گفت:
– «چون هیچکس نمیتونه درست انجامش بده.»
وقتی کارش تموم شد، چراغ اتاق رو خاموش کرد، فقط نور کمرنگی از پنجره میتابید. چند لحظه کنار مبل ایستاد و به جونگکوک نگاه کرد که هنوز بیدار بود.
جونگکوک گفت:
– «نمیخوای بشینی؟»
ات جواب داد:
– «میخوام مطمئن شم خونریزی دوباره شروع نمیشه.»
جونگکوک با صدای آروم گفت:
– «میدونی ات... تازه دارم احساس میکنم برای یکی مهمم.»
ات لبخند محوی زد، بدون اینکه نگاهش کنه:
– «باید زخمی میشدی تا اینو بفهمی؟»
– «شاید. ولی ارزشش رو داشت.»
ات نفس عمیقی کشید، بعد آروم گفت:
– «بخواب. فردا درد بیشتر میشه.»
جونگکوک با همون لحن سرد اما نرم گفت:
– «تو بخواب. من قول میدم نمیرم.»
ات یه لحظه مکث کرد، نگاهش کرد... بعد فقط گفت:
– «بهتره که چرت و پرت گفتن رو بس کنی چون حال شنیدن ندارم.»صدای نفسهای آهستهشون با سکوت نیمهشب قاطی شد. بیرون بارون آرومی شروع به باریدن کرد. ات رفت سمت پنجره، پرده رو کنار زد، و نگاهی کوتاه به خیابون انداخت — به دنیایی که دوباره قرار بود باهاش روبهرو بشن.
و پشت سرش، جونگکوک هنوز بیدار بود… نگاهش دنبال ات میرفت، با همون حسِ بین درد و آرامش، بین خطر و اطمینان.
دوتا عقرب، دوباره زنده مانده بودند — برای جنگ فردا.
- ۸.۴k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط